#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_11

- خوشحالم که به پیشنهادم عمل کردی. البته اگر سراغ درس و دانشگاه می رفتی بهتر بود ، ولی بهر حال همین که از لاک تنهایی بیرون بیایی خیلی خوبه ، راستی امروز چند شنبه است؟

- یکشنبه.

- پس لطفا با منزل تماس بگیر و بگو نهار پیش منی .بعدازظهر خودم می رسونمت همون جایی که میخواستی بری .

خواستم که با اظهار شرمندگی ، پیشنهاد دکتر را رد کنم ولی از اصرارهای بیش از حد او گریزی نبود! به ناچار با منزل تماس گرفته و مادر را در جریان قرار دادم .برخلاف تصور ، او با خوشحالی از پیشنهادنم استقبال کرد و من نهار را با دکتر، در فضایی کاملا دوستانه صرف کردم.

بعد از ظهر دکتر، آرمان همانطور که قول داده بود مرا به شرکت بزرگ (( متین)) که آگهی استخدامش را یکی از دوستانم آورده بود، رساند . شرکت ((متین)) در یک برج، واقع در یکی از خیابانهای معروف بالای شهر قرار داشت که خوشبختانه به محل زندگی ما نیز نزدیک بود .چند شرکت با نامهای دیگر نیز در آن ساختمان وجود داشت .از قرار معلوم، شرکت ((متین)) یک شرکت بازرگانی بود که با کشورهای اطراف ایران و چند کشور خارجی نیز روابط کاری داشت . هنوز نمی دانستم این شرکت به چه نیروی کاری و با چه تحصیلاتی نیاز دارد، ولی بهر حال برای شروع بد نبود . حتی اگر در اینجا هم موفق به کار نمی شدم ، برایم فرقی نمیکرد و ناامید نمی شدم ، چرا که من بدون در نظر گرفتن فاکتور نیاز مالی و فقط به صرف پر کردن اوقات فراغتم که غالبا با افکار آزار دهنده و کابوسهای وهم انگیز در هم می آمیخت ، به دنبال کار می گشتم و اصلا برایم مهم نبود که این اشتغال در کجا و چگونه باشد .جلوی در محوطه ساختمان، از دکتر به پاس تمام محبتها و لطفهایش تشکر کردم و با یک خداحافظی صمیمانه از او جدا شدم .از دیدن آن برج که تماما با سنگهای گرانیت و شیشه های رفلکس پوشانده شده بود، و نمای فوق العاده زیبا و چشمگیری داشت ، به هیجان آمدم.حتی تصور اینکه در چنین محیطی مشغول به کار شوم، انرژی مثبت و خوبی را به زیر پوستم تزریق میکرد . موهایم را که مثل همیشه وحشی و مهار نشدنی از زیر روسری ام بیرون ریخته بود، مرتب کردم و با نفسی عمیق وارد ساختمان شدم .هجوم هوای گرم و مطبوعی که از داخل سالن صورتم را نوازش میکرد، باعث بوجود آمدن حسی شاد در وجودم شد . پیرمرد سالخورده ای که به نظر مهربان می آمد و کنار در ورودی پشت یک میز نشسته بود ، بمحض دیدن من لبخندی زد و محترمانه پرسید:

- می تونم کمکتون کنم دخترم؟

تحت تاثیر انرژی مثبت وجودم، با شادی لبخندی زدم و در حالیکه بسمت میز می رفتم با متانت گفتم:


romangram.com | @romangram_com