#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_115

حسابی با خودم کلنجار رفتم .تمام توانم رو به کار گرفتم و سعی کردم یک کلمه حرف بزنم .اونها نباید من رو ترک میکردند، من بدون اونها می مردم.

چند بار دهانم رو باز و بسته کردم اما صدایی از حنجره ام خارج نشد .درست توی لحظه ای که شایان ناامیدانه دستگیره در رو لمس کرد، لبهام به زحمت لرزید:

- می خوایید...... من رو.....تنـ.....ها بذارید؟!

چقدر صدا بم و خش دار بود! توصیف اون لحظه برام مقدور نیست .شایان با ناباوری و بسرعت بطرف من دوید و با فریاد گفت:

- چی گفتی؟! شیدا یه بار دیگه تکرار کن!

به زحمت روی تخت نشستم:

- میخوای........کجا........بری؟!


romangram.com | @romangram_com