#چشمانت_آرزوست_پارت_82
خب به جهنم به درک به...
با مروارید که اومدیم بیرون یکم بهش دقت کرد واقعا انگار حق با سامیار بود خیلی خسته و غمگینه تازه خودش میدونه قضیه چیه
+مروارید حالت خوبه
-بله چطور؟
+نه منظورم حال روحیته انگار خیلی داغونی
-داغون کارم از داغون بودن گذشته دیگه دارم میمیرم چشماشم سریع پر اشک شد
بغلش کردم ولی ازش نخواستم تعریف کنه چون شاید دلش نخواد +هیش آروم باش
-دلم میخواد تعریف کنم،اجازه میدی
+هر جور دوست داری عزیز دلم
شروع کرد به گفتن از همه چی گفت از اینکه قبلا خیلی پولدار بوده عاشق یه پسر میشه،پسره معتاد بوده خودشم میدونسته اما خب عشق کورش کرده بوده،گفت وقتی خانوادش اجازه ندادن یه شب با پسرخ فرار میکنه.و خانوادش طردش میکنن.اما به خاطر فرارش نبوده وقتی مشخص میشه دیگه دختر نیست طردش میکنن.پسره همون شب که میفهمه خانوادش چیزی بهش نمیدن بهش تجاوز میکنه و ولش میکنه حتی یه روزم فرصت نمیده ادامه داد که تو نوزده سالگی مجبور شده بره سرکار اونم دختری که تا حالا دست به سیاه و سفید نزده
خیلی حالش داغون بود ولی به نظر من خودشم تقصیر داشت
+آروم باش مروارید،گذشته دیگه گذشته عزاداری برای گذشته ایندرو خراب میکنه الان به فکر خودتو ایندت باش
-آخه سخته خیلی از کارم مجبور شدم استعفا بدم اگه سامیار کمکم نمیکرد الان معلوم نبود کجا بودم اصلا
romangram.com | @romangram_com