#چشمان_نفرین_شده_پارت_94
مرادی بعد از شنیدن جواب من از پشت میزش بلند شد و بدون نگاه دیگری به ما از اتاق خارج شد. هنوز داشتم به در بستهی اتاق پشت سر او نگاه میکردم که روباه مکار به حرف آمد.
- ببینید بچهها، حالا که شما میگین این مال شما نیست پس بهتره در موردش با کسی حرف نزنین. حالا هم میتونین برین.
هر دو از پشت میز بلند شدیم. داشتیم به طرف در میرفتیم که صدای گربه نره را از پشت سرمان شنیدیم.
- مطمئن باشید صاحب این رو پیدا میکنیم.
توی حیاط هر کدام با ناراحتی توی افکار خودمان غوطهور بودیم. بعد از مدتی بی هدف راه رفتن مهرداد گفت:
- فکر میکنم باید در مورد این قضیه یک کم با هم حرف بزنیم. بهتره بریم بیرونِ دانشگاه.
با تکان سر حرفش را تأیید کردم. جلوی خوابگاه یکدفعه یک چیزی یادم آمد.
- مهرداد یه دقیقه اینجا نگهدار. من برم شال و دستکشهام رو بیارم. صبح اینقدر استرس داشتم که فراموشم شد با خودم بیارمشون. هوا خیلی سرده.
ساک سفری بنفشه را توی اتاق دم در دیدم؛ ولی خودش نبود. دلم میخواست قضیه را برایش تعریف کنم؛ ولی نه الان که مهرداد توی ماشین منتظر بود. گذاشتم سرِ وقت و حوصله برایش تعریف کنم.
شالم را انداختم؛ ولی هر چه میگشتم یکی از دستکشهایم را پیدا نمیکردم. بالاخره اینقدر دستکش را پیدا نکردم که بنفشه پیدایش شد.
- اِ کالی تویی؟! کی اومدی؟ کجا بودی؟
romangram.com | @romangram_com