#چشمان_نفرین_شده_پارت_65
من که گوشهی تخت نشسته بودم، زانوهایم را از توی بغلم درآوردم. چهارزانو نشستم و متکا را روی پاهایم گذاشتم.
- به خدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست دیوونه. من ترسیدم اینها رو بهت بگم تو مسخرهام کنی.
- آخه برای چی باید مسخرهات کنم؟ حالا یه بار هم که تو یه جنمی از خودت نشون دادی من بزنم تو ذوقت! حالا این حرفها رو ولش کن. طرف چیکاره هست؟
- خودش میگفت تو تهران کتابفروشی داشته. اینجا رو نمیدونم! پدر و مادرش هم فوت شدن، تنها زندگی میکنه.
- وضع مالیش چهطوره؟
- نمیدونم.
- یعنی چی نمیدونم. ماشینش چیه؟
- تا حالا ماشینش رو ندیدم. فکر نمیکنم اصلاً داشته باشه.
- لابد میخوای بگی هنوز شمارهت رو هم بهش ندادی!
- چرا یعنی نه، من که ندادم، خودش پیدا کرده بود.
- ای ول پس آمارت رو درآورده.
romangram.com | @romangram_com