#چشمان_آتش_کشیده_پارت_71
لب ورچيده پشت کردم بهش و دست به سينه شدم که چشمم به دانکن خورد. با فاصلهي سه قدم به ديوار تکيه زده بود و به بچهها که همچنان مشغول بودن، نگاه ميکرد نزديکش شدم و مثل خودش تکيه دادم.
_ شنيدي چيشده؟
- آره.
_ سه روز پشت سرهم با کلاس دو ساعته، فاجعه است.
خندهي آرومي کرد و گفت :
_ موافقم ديگه کلاسي که نداريم؟
همونطور که به زمين نگاه ميکردم و فکر اينکه سه روز آينده فقط واسه يه کلاس بايد اين همه راه بيام، مخم رو مثل چي ميخورد گفتم :
_ نه.
هيچ رقمه نميتونستم با اين سه روز جبراني کنار بيام.
- گفتي ديروز کجا منتظر جوليا موندي؟
گيج برگشتم سمتش :
romangram.com | @romangram_com