#چشمان_آتش_کشیده_پارت_46
گوشهي لبش کمي کج شد و چيزي به اسم لبخند نشون داد.
- پس يه جور ديگه بايد لطفت رو جبران کنم.
ابروي چپ رمو با کنجکاوي انداختم بالا و گفتم :
_ جبران ؟
- آره، خوب اون سوال آخر ميدوني واقعا مزخرف بود؛ با يه قهوه چطوري؟ فردا بعد کلاس کافي شاپِ الکس؟
کافي شاپ خيابون بالايي رو ميگفت. دوبار با جوليا رفتم اونجا قهوههاي خوبي داره. قبل اينکه پيشنهادش رو تغيير بده گفتم : _قبوله، پس تا فردا.
سرش رو برام تکون داد و گفت :
_ تا فردا. به طرف فراري نقرهاي رنگي رفت و سوار شد. وقتي از دانشگاه بيرون رفت، لبخندم کش اومد و خنديدم. با توجه به ماشينش مايه داره.
به سمک لامبورگينيم رفتم و سوييچ رو چرخوندم. جوليا کجا رفت؟ وقتي صبح هم رديف با دانکن نشستم، متعجب و بهت زده نگام کرد. يعني تقريبا همه اون طوري نگام ميکردن. برگهاشم نيم ساعت بعد داد و رفت. گوشيم رو چک کردم که ديدم دوتا تماس ازش داشتم.
اوه حالا چي بگم بهش؟ همزمان که ماشين رو تو خيابون بردم زنگ زدم.
romangram.com | @romangram_com