#چشمان_آتش_کشیده_پارت_107

متعجب از اين تغيير حالتش به صندلي چسبيدم؛ چرا اين طوري شد؟ مگه چي گفتم؟

- اون شايعات لعنتي هيچ اهميتي برام نداره. اگه مردم انقدر احمقن که اون شايعات ر‌و باور کنن به من مربوط نيست، بهتره تو دنياي تاريک و پوچي که براي خودشون ساختن، غوطه ور بمونن.

_ ولي دانکن..

داد نسبتا بلندي کشيد که ترسوندتم.

- رفتار دانکن به من مربوط نيست . نزديک شدن به مردم و ارتباط برقرار کردن با اونا به عهده‌ي خودشه نه من، اگه بخواد نزديک مي‌شه و اگه هم نخواد نمي‌شه.

شوکه از عصبانيتش به بيرون نگاه کردم. نفساي عصبيش، بلندتر از آهنگ بود. نمي‌فهمم اين رفتارش براي چي بود؟ چرا يک مرتبه عصبي شد؟

پشت چراغ قرمز ترمز کرد. آسمون خاکستري شده بود و قطره‌ها کم کم شروع کردن به گذاشتن رد، رو شيشه‌ي جلوي ماشين . برف پاک کن‌‌و زد و کلافه به موهاش دست کشيد.

سردرگم به بيرون نگاه کردم که چشمم به کتابخونه‌ي سوخته خورد يه پيرمرد مشغول جمع کردن کتابايي که به نظر سالم مي‌اومدن، بود. ديروز نديدمش، شايد من ر‌و ديده باشه که کي برگشتم خونه. با اين فکر سريع به يوهان نگاه کردم و گفتم :

_ بزن کنار کار دارم

بي حرف ماشين‌و خاموش کرد، که سريع پريدم پايين تند عرض خيابون‌ رو رد کردم که اونم پايين اومد.

نفس زنون کنار مرده ايستادم که با مکث سرش‌و بلند کرد.

romangram.com | @romangram_com