نوشته: Fatemeh78
یه مرد ، مردی از تبار خون .. مردی با چشمان ماورایی.. مردی که قدرت و سرعتی فراتر از انسانهای دیگه به ارث برده بود .. مردی متفاوت از تمام انسانهای دیگه .. مردی که متمایز بود و ناگریز از تغییری هزارساله.. مردی که هزاران سال پیش در تابوت خود چشمانش را باز کرد و به دنیای تاریکی خوشامد گفت ... ابرای خاکستری و تیره که سرتاسر آسمونو پوشونده بودن ، کم کم قطرهها رو مهمون زمین کردن.. صدای رعد و برق بلندی به گوش رسید و شُر شُرِ آروم قطرهها ، تندتر از تند شد.. خیابون و پیادهرو ها خلوت شدن ، همهی مردم سریع حرکت کردن تا از دست سیل و طوفانی که به راه بود در امان بمونن .. ولی زیر اون قطرههای تند و تیز ، یک نفر بر خلاف بقیهی مردم آروم قدم میزد.. پالتوی مشکی رنگش زیر بارون تیرهتر شده بود.. موهاش نمناک شده بودن و چند تار ، روی پیشونی سفیدش تاب میخورد.. نگاهشو به زمین دوخت و به گودالای لباب از آب نگاه کرد... با استشمام بویی لباشو بهم فشرد .. دستاشو مشت کرد و نگاهشو بالا گرفت.. - ببخشید آقا میشه بهم کمک کنید ؟ اون دختر ازش کمک میخواست ، از مردی که برخلاف بقیه بود . یه چیزی اونو متمایز میکرد .. نگاهشو به پای زخم شدهی اون دختر دوخت.. قطرههای سرخ فام از زانوش تا ساق پاش خطی صاف ساخته بودن.. همزمان که به چشمای اون دختر نگاه کرد ، دستشو روی گلوش گذاشت . چشماشو بست ، و بازدم عمیقشو رها کرد . آروم کنارش نشست و دستشو نزدیک زخم برد.. و آیا این مرد توانایی پنهان کردن نیشهای برافراشتهی سفیدشو که در تاریکیِ شب برق میزد و بیطاقتش میکرد رو داشت ؟ #چشمان_اتش_کشیده
رمان های مشابه