#چشم_سیاه_دوست_داشتنی_پارت_2

تمامی حقوق این کتاب برای انجمن ناول 98 محفوظ است

با قدم های آرام و مطمئن طول پیاده رو را طی می کردم. وجودم سرشار از شور هیجانی خاص و بکر بود. پس از مدت ها کارو تلاش بی وقفه به آرزوی دیرینه ام رسیده بودم . ایستادم. درست روبه روی درهای بزرگش. دانشگاه تهران! نگام به سوی آسمان کشیده شد.صاف و بی ابر بود. یک صبح دل انگیز پاییزی ؛ انگار که بابا جانم از آن بالا مرا می دید و بهم لبخند می زد.لبخندی بر لبام نشست و زیر لب نجوا کردم:

ــ بابا جونم بالاخره تونستم همون رشته ای که تو دوست داشتی قبول شم ؛ پزشکی اونم دانشگاه تهران !

لبخند از لبام محو شد و آهی از سینه ام بیرون آمد. ای کاش تو هم بودی....با صدای ترمز ماشینی از عالم خودم بیرون آمدم و بی اختیار نگام به آن سو رفت. با دیدن ارغوان که با چهره ای شاد و خندان داشت از ماشین پیاده می شد ، لبخند باز با لبام آشتی کرد و به سوی او روان شدم. هم زمان با رسیدنم به ماشین در سمت راننده هم باز شد و ارشیا برادر ارغوان پیاده شد و بدون اینکه به من فرصت بدهد با خوش رویی سلام کرد. لبخندم پر رنگ تر شد و گفتم:

ــ سلام آقا ارشیا صبحتون بخیر.

ارغوان زود مرا در آغوش گرفت و با لحن شادی گفت:

ــ وای نورا خیلی هیجان دارم. دیشب تا صبح از استرس نتونستم حتی یه لحظه بخوابم. آرام او را از خودم جدا کردم و گفتم:

ــ چرا مگه قراره امروز چیکار کنی؟

اخمی میهمان ابروهای پهن و عسلی رنگش شد و با ترشرویی گفت:

ــ چقدر بی ذوقی تو.

صدای خنده ى ارشیا خنده را به لبان من دعوت کرد واین محرکی شد برای اخم های ارغوان که بیشتر در هم فرو رفت . با لحن معترضی گفت:


romangram.com | @romangram_com