#چادر_گلی_پارت_37
ـ چته بابا، رفت، بگیر بشین.
ـ نه می خوام برم دنبالش.
ـ بری دنبالش که چی بشه، می زنه تو دهنت، بابا بیا بشین.
ـ نه می خوام برم باهاش حرف بزنم.
ـ خوب چی بگی، مگه تو کله خر خوردی آخه؟
ـ ستار من بعد عمری از یه دختر خوشم اومده، بعدهم حالا که می شناسمش چه دلیلی داره که بیخیال شم؟ تو نمی دونی اون شب تو عروسی چه حالی شدم وقتی فهمیدم شهروز می خواد بره خواستگاری ماهرخ. ولی خوب، خدا رو شکر مثل این که جواب ماهرخ منفی بوده. نمی دونم به دلیل، اما خیلی دلم می خواد بدونم.
ـ خوب حالا میخوای بری از دختر مردم بپرسی چرا زن داداش من نشدی، اونم می گه بتوچه.
ـ من می رم، توهم حواست به مغازه باشه.
وقتی اومدم از در مغازه برم بیرون، ماهرخ و دوستش از جلوم رد شدن و از در خروجی بیرون رفتن.
ـ اَه، به خشکی شانس، رفتن. همش تقصیر توعه ستار.
ـ ای بابا، تقصیر من چیه، من گفتم برن؟
ـ بس که حرف می زنی.
ـ برو بابا، آویزون.
از این حرفش بد ریختم بهم، داد زدم:
ـ من آویزون هیچ احد الناسی نیستم، فهمیدی، هیچ کس. بار آخرت باشه اینجوری با من حرف می زنی!
رفتم ته مغازه، رو یکی از صندلی های انتظارنشستم؛ گیتارم رو برداشتم و یه خورده با سیم هاش بازی کردم، و بعد شروع کردم:
چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم
ای تحفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
romangram.com | @romangram_com