#بوی_نا_پارت_9
-ایشالا!
حاج مصطفی چند سالی بود که براي ساختن یه تکیه تو محل،بانی شده بودو پول جمع می کرد و چون مورد اعتماد و «
امین محل بود،همه نذرو نذوراتشون رو می اوردن و به اون می دادن.چه تو محل چه تو بازار.
محل کسب حاج مصطفی تو بازار بود.یه کارگاه مسگري داشت که چند تا شاگرد توش کار می کردن.آفتابه مسی،دیگ از یه من گرفته تا پونزده من!پاتیل،مجمعه،آبکش،آبگرد و ن،ملاقه!خلاصه همه چی می ساخت و کار و بارشم سکه بود.چون می گفتن دست حاج مصطفی برکت داره و مردم جز از حاج مصطفی از هیچکس دیگ و قابلمه شون رو نمی خریدن!
تو این شلوغ پلوغی و برو بیا و این چیزاي خونه ي حاج مصطفی ،عباس سرش به کار خودش گرم بود.
پشت خونه ي حاجی یه کوچه ي بن بست بود که اسم خوبی نداشت!بچه هاي نا خلف محل اکثرا اونجا قمار می کردن!قا پ بازي و ورق و این چیزا که پیش اهالی محل خیلی زشت و نا پسند بود.
عباس عاشق این بود که تا فرصتی پیدا می شه یه سري به اونجا بزنه و چون هنوز سن و سالی نداره،همونجا واسته و پسر بچه هاي بزرگ تر رو که مشغول قمارن تماشا بکنه!
!» امروزم که روز تعطیل بود و همه م تو خونه سرشون به کار خودشون گرم،بهترین موقعیت براي عباس بود
-سه پلشک!
-زدي زیر دستم!
-تو ...خوردي!بی هوا بود!
-این دفعه دستت بی هوا بیاد طرفم،کردمش به!...
-زرت!...
کوچه ي بد نامی بود و اهالی بد نامی م داشت!بچه هاي درست و حسابی اصلا از اون طرفا رد نمی شدن چه برسه به!» اینکه اونجا واستن و چیزي رو تماشا بکنن
-چی می خواي عباس؟!
-دارم نیگا می کنم!
-یالا!بزن به چاك!
-ولش کن!چیکارش داري؟
-خونه شون امروز گوشت قربونی می دن!
romangram.com | @romangram_com