#بوی_نا_پارت_53


-بدبخت رو از کار بیکار کنم؟

-نه!کی این حرف رو زد؟خودم میبرمش سر یکی از حجره ها و میذارمش سر کار!حقوق شم اضافه می کنم!

» نگین یه نگاه به پدرش کرد و در حالیکه گریه ش گرفته بود داد زد و گفت «

-مامان!مامان!

بعد دویید و رفت تو که سارا خانم مثل برق اومد بیرون و تا دید که نگین در حال گریه داره می ره بالا تو اتاقش گفت

-چی شده؟چه خبره؟

» بعد اومد طرف حاج حسن و گفت «

-سلام،چی شده؟چرا نگین گریه می کرد؟

-از خوشحالی بود خانم!علیکم السلام!از خوشحالی!

-خوشحالیِ چی؟

-اینکه پدرش مهربونه و روزي هیچکس رو قطع نمی کنه!

-باز چی به این دختره گفتی؟

-می خوام حقوق حاج علی،دربون شرکت ش رو اضافه کنم!اونم خوشحال شده و اشک شوق می ریزه!

-حسن انقدر سر بسر این دختر نذار!

--اگه یه بار دیگه به من بگی حسن آ،سرمو همچین می کوبم به این پله ها که مثل هندونه دو تا قاچ بشه!

-خیلی خوب!حاج آقا!می گم این دختر رو انقدر اذیت نکن!

-چه اذیتی؟می گم تو شرکت شون مرد نباشه اذیته؟

-آخه مگه تو به دخترت شک داري؟

-اگه به دخترم شک داشتم که این ابرام آقا رو اینجا نگه نمی داشتم!

romangram.com | @romangram_com