#بوی_نا_پارت_50


» حاج عباس یه خرده از شربت ش خورد و گفت «

-به همون خونه ي خدا امروز که این حرف آ رو وقت نماز به من گفت بغض تو گلوم نشست اندازه یه گلابی!همونجا نفرین ش کردم!اگه پاشو نخورد!آدم به برادر بزرگترش که حکم پدرش رو داره این حرفا رو می زنه؟

-شما بدل نگیرین!بخشش از بزرگانه!شما بزرگترین!اونم حالا عصبانی بوده و یه چیزي گفته!والا اسم شما که می آد روحش انگار تازه می شه!

-منکه دلم ازش گرفته!انشالا که خیر نمی بینه!

-صلوات بفرستان!شیطون رو لعنت کنین!والا اینا همه چشم مردمه!چشم ندارن شما دو تا برادر رو ببینن!هر چی ماشالله شماها وضع تون خوب می شه و بیشتر چشم شون می خواد بترکه! صلوات بفرستین!

-لا اله الا الله!بر شیطون لعنت!

-زن داداش چطورن؟

-خوبه،به لطف شما!

-مهرداد جون چطوره؟

-دست شما رو می بوسه!

-روي ماهش رو می بوسم!راستی خان داداش این شب جمعه روضه س!حتما تشریف بیارین!

-قبول باشه!

-قبول حق!

-چشم،می گم لیلا خانم زودتر بیاد که اگه کمکی خواستین،دست تنها نباشین!

-خودتونم تشریف بیارین!

-من؟

-آخه روضه زنونه مردونه س!مهرداد جونم حتما باید بیاد که من ببینمش!دلم براش تنگ شده!

-چشم!هر چی شما بفرمایین!ساعت چند هس!

-پنج تا هشت.

romangram.com | @romangram_com