#بت_پرست_پارت_12
محمد یه نگاهی بهم کرد بعد نفس راحتی کشید....آروم گفت:ببین لازم نیست بترسی...من....
از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟...اون که هنوز نفهمیده... تازه وقت کردم به ماشینش نگاه کنم... توله سگ تابلو بود نواِ نواِ...
با تعجب گفتم:ماشین تو که یه چیز دیگه بود....
محمد:ببین من هیچ کاری با نیما....
دوست سهیل بود؟....نه....
دوست طاها بود؟...نه بابا به طاها نمیومد همچین دوستایی داشته باشه...
دوست سینا بود؟...نه...
یهو صداشو شنیدم:چرا جواب نمی دی؟....
حتی وقتی هم اینو گفت نگام نکرد....یه پیرهن آستین بلند سورمه ای پوشیده بود...
بهش نگاه کردم...
گفتم:نشنیدم چی گفتی.....
گفت:ولش کن اسمت چیه؟...
romangram.com | @romangram_com