#بغض_غزل_پارت_1
هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهاي عمر آدم دوران دبیرستان
است،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از
پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزي بود که با بچه ها توي مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایم
سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردم
چون صد درصد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم براي
آخرین بار با بچه ها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم.
وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست و
چهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگردد ولی اون روز حتی نمی خواستم نیما رو هم
ببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روز بعد براي گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز
از راه برسد چون اصلا حوصله ي غرغر مامان و بابام رو نداشتم.
خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس هاي دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هر
عکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمی شد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را می
دیدم. صفورادوستم و همسایه ي ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهار
سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این با من هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او
براي من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت تر شده بود.هم چنان مشغول تماشاي
عکس هاي مدرسه بودم که مامان از طبقه ي پایین توي آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به
آشپزخانه برم و گفتم:
-بله مامان کارم داشتی ؟
مامان نگاهی به سرتاپاي من انداخت و گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روي این خونه بکش قراره مهمون
برامون بیاد.
romangram.com | @romangram_com