#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_8
آقابزرگ ـ نمي خوام ديگه حرفي در اين مورد تو اين خونه زده بشه.
مهديس ـ آقابزرگ ايشاا... بهترين؟
فرهاد ـ آره بابا، چيزيش نبوده كه؛ فقط بلده شلوغش كنه. هي من به اين خاتون ميگم بابا خوشگله بي خيال نمك شو تو غذات، به گوشش نميره كه. بعد مي شينه واسه من هوچي بازي در مياره كه بيا حال بابات خرابه. حالا اگه اين حرفا رو دكتر صدر بزنه تمام و كمال قبوله؛ حتي من بدبخت هم بايد غذا بي نمك بخورم. ولي چون من ميگم و خاتون خانوم پسرشو به دكتري هنوز قبول نداره، ديگه مجبورم نق و نوق خانومو كه كم از دختراي لوس چهارده ساله نداره تحمل كنم.
آقابزرگ ـ بچه آدم باش. با پشت دست مي زنم تو دهنتا.
لبخندم پررنگ شد. من بدون اين خونواده چه كردم تو اين دو سال؟ چطور دلم اومد هيچ وقت جواب تلفناي فرهاد رو ندم؟ چطور راضي شدم دل بكنم از اين نگراني؟ فرهاد كاش خونه بودي اون شب. چقدر محتاج بودم، محتاج اين شيطنتا. من محتاج خنده هاي مهسام كه براي حرص دادن روونه گوش فرهاد ميشه و فرهاد هم كم نمي ذاره و با يه چي تو گوش مهسا تلافي كه نه، آتيش مي زنه بيچاره رو.
آقابزرگ ـ حسام نمياد؟
عمو فرامرز ـ چرا، گفت كارش يه كم تو شركت طول مي كشه، نمي تونه زودتر بياد. اخبارو از طريق فرهاد داره.
حسام ... آخرين خاطره اي كه ازش دارم مربوط به دوازده سالگيمه كه از ايران رفت. دو سال پيش برگشته بود. تو حجم بدبختي و شوكه بودنم برگشته بود و من هيچ وقت فرصت نكردم ببينمش. چقدر تو بدبختي خودم گم شده بودم. يادمه اون شبي كه مي اومد و من تو اتاقم دل دادم به بي كسي، اون شبي كه حتي خاتون هم رفته بود پي نوه عزيز كردش و من تو بغض بي كسي دست و پا مي زدم.
گلرخ جون ـ پروژه جديد گرفته. بچم خسته ميشه.
نگام به مهسا بود كه رو به من چشاشو تو كاسه گردوند و به عادت همون وقتا لب زد: "خدا شانس بده" و اين لب زدنو فقط من ديدم. مني كه با زير و بم اين حرف بزرگ شدم، مني كه شاهد بودم چه حرصي مي خورد از داداش حسام نبودش. داداش حسام نبوده و محبت زيادي خرج شده براش. مهسا زير و بمش براي من تعريف شده س و من چقدر براي اين تعريف شده دلتنگ شدم. براي رفيق همه سالاي خوب زندگيم.
آقابزرگ ـ خانوم نمي خواي يه شام به اين بچه هام بدي؟
عمه فريبا ـ صبر كرديم بهمن خان و شهاب برسن بعد.
من همه حركات آقابزرگ رو حدس مي زنم. الان صورتش جمع شده و داره زيرلب غرغر مي كنه كه آخه بهمن خودش چي هست كه يه خان هم تهش مي بندن؟ يا مگه بچه هام مجبورن به خاطر اون جلمبون معطل بشن و گشنگي بكشن؟ آآآآ، آقابزرگ غيبت رو دوست داره. چه كنم؟ از سرش نيفتاد.
***
ـ چيش جالبه كه اين جور نگاش مي كني؟
ـ تو اين دو سال خيلي چيزا فهميدم. بزرگ شدم، ياد گرفتم كه همه چي يه باغ دراندشت نيست، همه چي اون چيزي نيست كه تو از بچگي باهاش عياق شدي، همه چي بيرون اين خونه س. واقعيت اون جاست. جايي كه من بدون آقابزرگ هيچي نبودم. جايي كه وقتي پول نداشته باشي غذا سگ هم نميدن بخوري. بزرگ شدن بيرون اين خونه س. يه جايي اون پايينا، يه جايي بين مردمي كه تو عين نداري بازم با هم خوبن، هوا همو دارن، جايي كه اگه بترسي كلات پس معركه س. فرهاد شايد بد نشد، شايد به اين رفتن نياز داشتم.
romangram.com | @romangram_com