#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_3
ـ بيا خونه آقابزرگ، حالش خرابه.
دهنم باز شد كه چيزي بگم؛ ولي بوق ممتد زنگ زده تو گوشم دهنمو تحت فرمانش بست و گوشي از گوشم فاصله گرفت و جلوي چشماي تعجب زده من قرار گرفت. عجبا، بازم به مرام سميه خانوم! كاري دست آدم داره، جملشو ارتقا ميده به درجه ی پاراگراف. اصلا كي بود؟ چه صداي نازي داشت. جالبه، جالبه و من دارم تازه كم كمك طعم اين جالب بودنو مزه مزه مي كنم. جالبه و اخمام ميره تو هم. جالبه و اخمام ميشه پوزخند. جالبه و دستام كنارم مي افته. جالبه و نگام بي هدف ميره پي آخر كوچه. جالبه و من فكر مي كنم كه چرا امروز قاسم نيست تا با اون هنرنماييش اهالي محلو مستفيض كنه؟ جالبه و من امروز بايد برم پي كار و به اون چندرغاز ته مونده حساب فكر كنم. جالبه و بعد از چند سال ... راستي چندسال؟ اصلا چي گفت؟ گفت آقابزرگ؟ گفت حالش خرابه؟ گفت بيا خونه؟ اصلا چرا من بعد از اين چند سال بايد بيام؟ گفت آقابزرگ، گفت حالش خرابه، گفت بيا. نرم چه كنم؟ آقابزرگمه، حالش خرابه، ميگه بيا، ميگه خونه ی آقابزرگ، خونه ی خاتون، خونه دلبستگي و دل كندگي، خونه دل خون كرده ی من، خونه بي مرام من!
قدماي رفته برگشت. دستام كليد انداخت. سميه خانوم با همون عادت كه من خط به خطشو حفظم با تعجب نگام كرد.
ـ چيزي جا گذاشتي؟
ـ بايد برم جايي، لباسم مناسب نيست، اومدم عوض كنم.
عجبا! به گمونم از نيروهاي زحمت كش ساواك بوده. آدم مي ترسه جوابشو نده.
جلوي آيینه وايميستم و آخرين نگاهو به خودم مي اندازم. هـــي، بدك نيست. تنها دست لباسيه كه ميشه آدم وار حسابش كرد. بي پوليه ديگه، بي پولي.
روسري سرمه اي با طرحاي صورتي، بد نيست. بد هم باشه مثلا من روسري در خور پوشيدن ديگه اي دارم؟ مانتوي صورتي و شلوار جين سرمه اي خيلي وقته كه گوشه كمدم خاك خورده و دلش آب شده واسه به تن شدن. جايي رو نداشتم؛ ولي الان خونه آقابزرگه. تيپ و قيافه يعني اصل سرمايه. نداشته باشي، حكم ورود يعني برو خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه.
دستم ميره طرف ريمل و مي كشم به مژه هام. آخرين باري كه به خودم رسيدم كي بود؟ دو سال پيش؟ همينه، آره. تقويم ذهنم فقط دو سال پيش به اين ور رو خوب حاليشه. مدادو تو چشمم مي كشم و چشام درشت تر به نظر مياد. نمي خوام شكست خورده به نظر بيام. رژ لب كمرنگ رو به لبام مي كشم. شكست خورده بودنم كه نبايد تو قيافم داد بزنه. رژ گونه به صورت بي رنگ و روم حالت ميده. من اين دو سالو خودم گذروندم. تونستم؛ حتي مدرك گرفتم. بذار دم كوزه يه چكه آبي بهت برسه. خب مگه چيه؟ ليسانس معماري كه كم چيزي نيست! باشه، با تو نميشه در افتاد.
از اتاقم كه بيرون رفتم سميه خانوم با اون ميكروسكوپش دقيق روي لام پهنم كرد و ذره ذره وجودمو برد زير ذره بين پر قدرتش. ابروهاي نازكش بالا پريد و من خندمو قورت دادم.
ـ سميه خانوم ديگه كاري ندارين؟ من برم ديگه.
يه سر تكون داد و منم از در زدم بيرون. حالا تا فرمانيه چطور پول تاكسي بدم؟
***
از تاكسي پياده شدم و با چشماي پرخون و دل پر خون تر به مسير رفتنش نگاه كردم. خب مي بيني كه ندارم، ملاحظه كن برادر من. خب ديگه چي ته جيبم مونده كه اين راهو برگردم خونه؟ خب من چه كنم؟ در هر حال حلالت باشه. برگشتم طرف در آهني بزرگ. تازه يادم افتاد من اين جام، بعد از دو سال. دلهره دارم؟ ندارم؟ نچ، ندارم. آقابزرگ خودش خواسته بيام. اگه نخواسته بود مهديس با اون شماره ی رند و با اون صداي نازك به من نمي گفت: "بيا خونه ی آقابزرگ، حالش خرابه."
بي ترديد كليد آيفون تصويري رو فشار دادم. در با صداي تيكي باز شد. در رو هل دادم و باغ جلوي چشمام قد كشيد. دلم برات تنگ شده. بي وفاييمو ببخش. مجبور بودم، من بي وفا دوسالي هست دلتنگتم، دعوتم نمي كني؟ چت مي زنم ديگه. خوددرگيرم و با باغ اختلاط مي كنم.
روي اولين پله ايوون كه پا گذاشتم، خاتون از در زد بيرون. چقدر دلتنگتم دردت به جونم.
ـ اومدي مادر؟ كجا بودي فدات شم؟ نميگي من چه كنم تو دوريت؟
به جاي جواب به دلتنگياش كشيدمش تو بغلم. سرم فرو رفت تو گودي گردنش. نفس كشيدم از عطر تنش. غرق شدم تو حجم شناور دلتنگي مادرانش. من بي تو دو سال خون شد دلم خاتون من. تو اين دو سال من جون دادم تو اين حجم دردآور بدون عطر تنت. خاتون گريه نكن. من اومدم، آقابزرگ گفته كه بيام.
romangram.com | @romangram_com