#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_10
بغضم هنوزه بغضه، يه تلخ خند. سنگيني نگاه شهاب و فرهاد و مهسا، مهربوني نگاه عمو فرامرز و گلرخ جون و مهشيد، بي تفاوتي نگاه حسام. با بشقابش درگيره؛ گرسنه س. خسته، تازه از شركت اومده. همونه كه تو اوج بدبختي من اومد و همه منو ول كردن و به خاطرش رفتن فرودگاه.
عمو فرامرز ـ مهديس غذاتو بخور.
مهديس ـ من منظوري نداشتم؛ فقط خواستم بگم خيلي هيكل رو فرمي پيدا كرده. در ضمن قيافش هم بهتر از قبل شده.
بازم برخورد قاشق و چنگال با ظروف. بازم من و سالاد بدون سسم. بازم من و سر پايين افتادم. بازم من و بغض هميشه بغض.
فرهاد ـ صد بار گفتم اين دو تا رو تنها نذارين. اگه فردايي، پس فردايي خبر دار شدين يه ارث خور ديگه تو راهه نگين تقصير من بودا. از من گفتن.
ضربه عمو فرامرز درست پشت گردن فرهاد كه منجر به همون صداي سگ شد پكوندم از خنده، بازم تو دلم.
مهسا ـ خوردي بي حيا؟
گلرخ جون ـ تقصير خاتونه كه يه آستيني واسه اين بالا نمي زنه. شايد خدا خواست زنش آدمش كرد.
فرهاد ـ زن داداش، فدات شم، من فرشتم، چي كار به آدما دارم؟
مهسا ـ شما غذاتو بخور، ما رو از غذا ننداز.
فرهاد ـ همين كارا رو كردي رو دست مامانت موندي.
مهسا ـ اِاِاِاِاِ ... مامان نگاش كن!
دوباره عمو فرامرز وارد عمل شد كه فرهاد سرشو كشيد كنار و گفت:
ـ نه، قربون داداش، همين دخترت ارزوني خودت، نمي خواد كسيو بدبخت كنه. خدا خيرتون بده كه به جووناي مردم فكر مي كنين.
مهشيد يه قاشق دهن آرتين كرد و بعد گفت:
ـ ما بيشتر نگران دختراي مردميم كه سر تو بدبخت نشن.
فرهاد ـ شما برو كلاتو بنداز عرش كه اين شهابو خدا مخ و ملاجشو گل گرفت اومد تو رو برداشت.
عمه فريبا ـ فرهاد شوخي بسه. چرا مراعات نمي كني؟ حال آقابزرگ بده حاليته؟
romangram.com | @romangram_com