#بادیگارد_پارت_44


من: ووی خیلی درد میکنه, وای مامانی چقدر خون ازش اومد.
آقای کمالی: باید ببریمش بیمارستان.
بابا: آره, سرگرد جان زحمتش رو میکشه. شما نگران نباشید.

تا اینو شنیدم مثل فشفشه رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومدم پایین. بادیگارد سینه به سینه م در اومد, باز گریه کردم و خودمو زدم به ترسیدن. وقتی سوار ماشین شدیم, گریه م بند اومد. بادیگارد یه نگاهی از توی آینه بهم انداخت و راه افتاد. آخیش از اون آدمهای تازه به دوران رسیده راحت شدما, اون پارسا که فکر میکرد من عاشق چشمهای عسلیشم. آخه مرد با چشمهای عسلی نازیدن داره که تو اینقد به خودت مینازی؟ مرد باید چشم و ابروش مشکی باشه, مثل کامی. لامصب کامی عجب قیافه جذابی دارهها.(البته این نظر منه) وقتی رسیدیم به بیمارستان, تا اسممو شنیدن مستقیم بردنم توی اتاق. زخمش عمیق نبود و باند پیچیش کردن. از بیمارستان که رفتیم بیرون رو به بادیگارد کردم.

من: نمیخوام برم خونه, میخوام برم یه رستورانی بشینم و بدون عشوه و چشم هیزی اونا شام بخورم.

بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت, انگار خودشم ازشون بدش اومده بود. وقتی رسیدیم به رستوران سر جای همیشگیم نشستم. بادیگارد همینجور ایستاده بود.

من: نمیخواین که همه بدونن شما بادیگاردم هستید؟ همه دارن نگاه میکنن.

یه نگاهی به دور و برش انداخت و دید که چندتا میز دارن نگاهمون میکنن. نشست.

به گارسون که دیگه منو می شناخت و اسمش علیرضا بود سفارش دادم. منتظر بادیگارد موندم. سرش پایین بود و هیچی نمیگفت.

من: شام چی میخورید؟
بادیگارد: چیزی نمیخوام.
من: یه چیزی که باید بخورید, نمیشه که من تنهایی بخورم.
رو به علیرضا گفتم: علیرضا, واسه ایشون هم مثل من بیار. ممنون.
علیرضا داشت با چشم و ابرو اشاره میکرد که مثلا این چشه که یکدفعه بادیگارد برگشت و بهش نگاه کرد. ابروهای علیرضا توی هوا موند.

romangram.com | @romangram_com