#بلو_پارت_82


ارسلان-تو فقط پشت پگاه دربیا.

رضا گوشی رو بی حرف بهم پس داد و توی حیاط رفت. این کارش برای من از صدتا چک بدتر بود!!! نمیدونم چرا رضا نه حرف میزد نه نگاهم میکرد و نه کاری کرد! فقط گوشیُ بهم داد و توی حیاط رفت و من حس کردم روی سرم آب یخ ریختن. برگشتم از پنجره ی پشت سرم به رضا نگاه کردم. توی حیاط قدم رو میرفت.

دستاش توی جیب اون شلوار شتری رنگ بود، راه میرفت، می ایستاد و... حال و احوال هیچکس باعث نشد که احساس شرم بکنم اما رضا....رضا با اون سکوت تلخش حال منو زیرو رو میکرد. کاش مثل بقیه دوتا حرف میزد؛ حالا یکی حرف بارت نکنه میگی کاش بارت میکرد؟ چرا اینطوری کرد آخه؟ به چی فکر میکنه؟

ارسلان-عمو اسماعیل کجا رفته اصلا؟

طاهر-رفته یاسوج یه سری کارای اداری داره.

ارسلان-آخه یاسوج چه کار اداری داره منو اسکول کردی طاهر؟ یا اون گفته شما باورتون شده؟

«طاهر عاصی شده گفت:» نمیدونم ارسلان، اسماعیلو نمیشناسی یهو گندکار درمیاد معلوم نیست داره چیکار میکنه، لابد بوی پول به دماغش خورده.

«ارسلان با پوزخند و تمسخر گفت:» نکنه باز بهش گفتن یه جا گنج هست.

-گنج؟!!!

ارسلان-سه چهار پیش کک توی جونش افتاده بود که میگن طرف گرمسار تو کوهاش گنجه، کارو بارو زندگیُ ول کرد، طلاهای اینه زنه رو هم فروخت رفت گنج یاب و نقشه و کلنگ و ... خرید.

«با خنده ادامه داد:» نیسان هم با خودش برد فکر میکرد میره کوه طلا پیدا میکنه.

«منم زدم زیر خنده، طاهر که خودش خنده اش گرفته بود گفت:»

-ارسلان!

romangram.com | @romangram_com