#بلو_پارت_61
«مادرجون هم با من سروصدا میکرد، تا اومدم سرمو پایین بیارم و چشممو بخارونم رضا گفت:»
-سرتو پایین نیار
«با همون صدای آروم و بمش جمله اشو گفت و من سرم همونطور بالا موند. اگه ارسلان بود نعره میزد و من میگفتم به توچه چشمم داره میسوزه و اونم فکمو میگرفت و به زور توی چشمم میریخت اما رضا.... رضا رفتارش فرق داشت، با یه لحن آرومتر با رنج و بغض گفتم:»
-چشمم خیلی میسوزه.
رضا-تحمل کن؛ طاهر بریز.
مادرجون-رضا، طاهر ببریمش دکتر.
رضا-بهتر نشد میبریم مادرجون.
گوله گوله اشک از چشمم می بارید.
طاهر-دِ گریه نکن این توی چشمت بمونه دیگه.
صدای محکم کوبیدن در اومد، یه جوری که مادرجون دلنگرون گفت: کیه چیه؟
مچ دست طاهر رو گرفتم، به زور نگاش کردم و تار میدیدمش اما دیدمش که گردن کشیده و داره از پنجره های قدیمی پشت سرم به حیاط نگاه میکنه.
رضا-ارسلانِ، چرا اومده؟!
ارسلان از توی حیاط داد زد:
romangram.com | @romangram_com