#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_65

- تو هيچ وقت بيرون شام نمي خوردي ، خونه همكارت بودي ؟

- دعوتم كرد رستوران .

- اميدوارم خوش گذشته باشه .

- خوش يا ناخوش بالاخره برگشتم و ...

مي خواستم بگويم محكوم هستم تا آخر عمر با او زندگي كنم اما جمله ام را قورت دادم .

همان طور كه گفتم ، مهين بحث با من را كش نمي داد . معمولاً كوتاه مي آمد و موضوع صحبت را عوض مي كرد و يا اگر احساس خستگي مي كردم مرا به حال خودم مي گذاشت .

چند وقت بود به اين بهانه كه نيما بزرگتر شده ، اتاق خوابم را جدا كرده بودم . مهين مي دانست قضيه چيز ديگر است اما به رويم نمي آورد . گاهي براي خالي نبودن عريضه همبستر مي شديم كه برايم خيلي ناخوشايند بود . از هم آغوشي با او بيزار بودم .

من و شيرين هر روز تماس تلفني داشتيم و هفته اي يكي دو بار يكديگر را ملاقات مي كرديم . هر روز بيشتر از روز گذشته به او علاقه مند مي شدم . او هم اعتراف كرد هنوز دوستم دارد و حاضر است تا آخر عمر به همين منوال دوست باشيم . حتي پيشنهاد كرد براي پايبندي به عرف و شرع مخفيانه او را به عقد خود در آورم ، اما ممكن نبود . من همسر داشتم و پسري كه مثل پسر خودم بود . ساعت هايي كه با شيرين تلفني صحبت مي كردم يا با او به گردشگاه هاي تهران و رستوران مي رفتيم ف مثل آهني گذاخته بودم اما پا كه به خانه مي گذاشتم ، انگار يخ زده ام . رفتار غير عادي ام مهين را آزار مي داد . بالاخره كاسه صبرش لبريز شد و پيش مادر شكايت كرد . مادر دلخور بود چرا نسبت به مهين بي تفاوت هستم . بهانه آوردم كه خيالاتي شده اما وقتي مادر برآشفت گفت حق ندارم مهين را ناراحت كنم و تن برادرم را در قبر بلرزانم ، از كوره در رفتم . براي اولين بار صدايم را بالا بردم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com