#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_61
مامان: لازانیا
:ایوللل خیلیم گشنمه
مامان: بیا بخورماخوردیم
:دستت طلا مادر
رفتم لباساموعوض کردم واومدم سرمیزنشستم شروع به خوردن کردم اخیییش خیلی چسبید..
مامان: خوردی مادر؟
:اره خیلی خوشمزه بود
مامان: نوش جونت حالا بروحاضرشو
:مامان ده بگوکجا می خوایم بریم؟
مامان: نمیگم توبروحاضرشو
:اه ازدست تومامان
مامان: ده بروووودیگهه
یه مانتوصورتی باشلوارسرمه ایی وشال سرمه ایی پوشیدم کفشای صورتیمم پام کردم همه حاضرواماده توماشین نشستیم دیگه داشتم اززورکنجکاوی منفجرمیشدم
:بابا توبگوکجا میریم خب؟؟؟
بابا: نه نمیشه دخترم
کلافه سرموچسبوندم به شیشه ماشین وچشماموبستم خسته بودم خوابیدم..
باتکون دادنای پویان چشماموبازکردم
:هااا رسیدیم
پویان: اره بیا پایین خوابالو
:مرض تویکیی
چشماموبیشترواکردم إاینجا که باغ پدربزرگ جیغی ازفرط خوشحالی کشیدموگفتم: واییییی چقددلم تنگ شد بود واسه اینجاااا ای خدااا
یه باغ بزرگ که مال پدربزرگ بود تویکی ازبهترین محله های تهران معمولا واسه سیزده بدر وتعطیلات میومدیم دورهم همه فامیل خیلی خوش میگذشت اصولا یکی دوروزم میموندیم...
واردباغ شدیم که دختر عمم غزل اومدطرفم محکم بغلش کردم
غزل همسن من بودخیلی باهم جوربودیم
غزل: شیطون دلم واست تنگ شده بودد
:ای غزل منمممم میگم کیا اومدن؟
romangram.com | @romangram_com