#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_144


ارتان: حالا نمی خوای یه صبحونه به ما بدی؟

: نه

ارتان: پروااا خیلی گرسنمه..

خندیدم وگفتم: شوخی کردم الان تاتو بری یه دوش بگیری منم یه صبحونه دبش درست میکنم...

ارتان: دستت طلا عروسک

ارتان رفت حموم منم رفتم سمت اتاق اول مرتبش کردم..

لباس خوابمم عوض کردم و یه تاپو شلوارک طوسی پوشیدم...

یه تل عروسکیم زدم سرم..

اها حالا همه چی بایه رژ صورتی تکمیل میشه...

رژ پررنگی به لبام کشیدم اخه باید واسه اقامون خوشمل بشم...

یدفعه قیافه غمگین رادان اومد جلوچشمم اصن همه خوشیم پرزد...

به خودم تشر زدم پس چته پروااا؟؟ توالان زن یکی دیگه ایی گناهه توفکر مرد دیگهههه ای خدا صبربده به دل بیچارم...

اشکاموبادستم پس زدموسری رفتم پایین بااینکه همه انرژیمو ازدست داده بودم اما مگه ارتان چه گناهی کرده پا به پای من.....

فصل شصت وهشتم: همه چیز سر میز چیدم...

خیلی خوشگل شد..

ارتانم ازحموم اومده بود..

اومد نشست سرمیز اروم تو سکوت صبحونمونو خوردیم..

ارتان :مرسی لیدی من...

:خواهش😃

ارتان: قربون خنده هات شم من...

دلم لرزید...

بعد ازخوردن صبحونه رفتم تواتاقم...

دفتر خاطراتمو دراوردم این دفترو گذاشته بودم تاازاولین روز زندگیم هم بنویسم تااخر..

صفحه اولشو بازکردم ومتنی که خیلی دوس داشتم وشروع کردم به نوشتن:

خدای من


romangram.com | @romangram_com