#بی_هوا_دلسپردم_پارت_38
باصداي مامان بابا ازخواب بيدارشدم وا!!!! چه خبره نکنه دعواس؟!
سريع بلندشدم ازاتاق رفتم بيرون،
بابا:«خانوم برو بيدارش کن.»
مامان:«بچم خستس، خوابه، بزاربخوابه يکم.»
بابا:«خانوم پاشو دير شد مگه نميبيني من درگيرم، وگرنه خودم ميرفتم.»
رفتم توهال و گفتم:«سلام، اي باباچه خبرتونه؟!خودم بيدارشدم کتک کاري نداشت که.»
بابا:«وروجک کتک کاري نکرديم، بدو برو وسايلت و جمع کن ميخوايم بريم تبريز خونه آقاجون اينا.»
ازخوشحالي داشتم بال درمياوردم،
پريدم هوابشکن ميزدم و همزمان قر ميدادم وميگفتم:«هورا،جانمي جااان ، دمت جيز باباجووون ،خدا خيرت بده با اين پيشنهاد دادنت.»
بدوباذوق رفتم دسشويي صورتموشستم رفتم تواتاقم يه ساک گرفتم و هرچي احتياج داشتم و ريختم توش
خداميدونه چقدر ذوق داشتم
بعدچنددقيقه آماده شدم يه تيپ ساده زدم که مامان اومد تواتاقم و گفت:مادرآماده اي؟
من:آره ننه بريم
گوشيموازروميزبرداشتم ساکوبرداشتم راه افتادم سمت حياط
باباو روهام حياط بودن و داشتن ماشينوآماده ميکردن
باديدن منومامان
romangram.com | @romangram_com