#بی_هوا_دلسپردم_پارت_37


مامان گفت ميرم لباس عوض کنم روهامم پشت سرش رفت

منم سريع رفتم ميزوچيدم همه چي رو آماده کردم

منتظرنشستم تا بيان ، که بعدچنددقيقه هرسه تاشون باهم اومدن ونشستن سرميز،

بابا:«از بوش پيداس که خيلي خوشمزس.»

من:«نوش جونتون.»

باميل شروع کردن به خوردن،

به نظرخودم که خوب شده بود، ايرادي نداشت زيردست ننم بودم ديگه ،

بعدغذا همه تشکرکردن ، مثل اينکه خوب کردم،

ظرفارم باکمک مامان جم کردم وشستم،

مامان:«دستت دردنکنه دخترکم ،حالا برو استراحت کن خسته شدي.»

رفتم گونشوبوسيدم وگفتم:«درمقابل زحمات شماکه چيزي نيس .»

مامان:«قربونت برم من.»

من:«خدانکنه روزخوش.»

اين و گفتم و رفتم اتاقم،

يکمي خسته بودم تصميم گرفتم که يکم استراحت کنم،

درازکشيدم روتخت نفهميدم کي خوابم برد،

romangram.com | @romangram_com