#بی_هوا_دلسپردم_پارت_22


من:«آره فکره خوبيه ،فقط چيزه ، اممممم، مامان پول ندارم يه مقدار پول بهم بده .»

مامان:«بيا دخترم بيا اين کارت عابر بانک و بگير داشته باش ،خيلي خرج نکنيا بعدا هم بيا بده بهم.»

من:«باشه مامان جون ، مرسي ، خدافظ.»

مامان:«بسلامت دخترم.»

سريع ازخونه زدم بيرون ،که ديدم ماشين ماکسيماي ترسا سر کوچمونه ،سريع رفتم سوارشدم.

من:«سلام.»

ترسا:«مرگ وسلام ،کدوم قبرستوني به سرميبردي؟»

من:«ببخشيد ديگه.»

ترسا:خفه بابا کارهميشگيته .»

اينوگفت وباسرعت حرکت کرد.

داشتيم ازبغل يه پاساژ رد ميشديم که تندگفتم:«وايسا وايسا.»

ترسا با تعجب نگام کرد،

من::خو چيه؟ يادم رفت کادو بگيرم ، الان ميرم يه چيزي ميگيرم ميام.»

ترسا:«اه گمشو نکبت.»

سريع ازماشين پياده شدم پريدم توپاساژ گشتم تا يه عطر فروشي ديدم.

يه دختره جوون فروشنده بود

romangram.com | @romangram_com