#بی_هوا_دلسپردم_پارت_121


دايي:خب بريم

همه موافقت کرديم دايي حساب کرد و ماهم سوارماشين شديم

بعدنيم ساعت رسيديم همه ازماشين پياده شدن حتماميخوان خدافظي کنن

شيواپريدبغلم و زدزيرگريه

وا اين چشه

شيوا:رهايي قربونت برم من خواهري کي مياي باز

من به خودم فشارش دادم و گفتم گريه نکن عزيزدلم بازهموميبينيم

شيوا:دلم برات تنگ ميشه

من:درارتباطيم

ازتک تکشون خدافظي کرديم مادرجون دروبازکردو رفتيم تو

بابا:زودبخوابين صبح بايدزودبريم

من:چشم

رفتيم توخونه شب بخيرگفتم و رفتم تواتاقم لباسامودرآوردم و يه لباس راحتي پوشيدم بعدم مشغول جمع کردن لباسام شدم

لباساموکه جمع کردم رفتم دسشويي

گلاب به روتون عملياتوانجام دادم و رفتم تواتاق و روتخت درازکشيدم چشام و بستم وخوابم برد

صبح باصداي مامان ازخواب نازم بيدارشدم خيلي خواب داشتم اصلاحس بلندشدن نداشتم مامانم هي پشت سرهم صدام ميزد:رهاپاشوديرشد،رهاپاشوبهت ميگم اعصاب بابات و خوردنکن

romangram.com | @romangram_com