#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_89

- خواهش می کنم آخه آخه شما مجبورید که روی مچ من دستنبد بزنین ؟

- بله خانم

مرد جوان تر رو به همکارش کرد و با صدای آرام گفت :

- می تونم چند لحظه باهات حرف بزنم بهروز

آندو از او فاصله گرفتند ، در کنار در شیشه ای بین دو واگن ایستادند و صدای غرولند مهرشاد بود که :

- واقعا لازم نیست که به او دستبند بزنیم ، او که فرار نمی کنه

- تو کی می خوای دست از دل رحمیت برداری؟ من چنین کاری نمی کنم چون ...

- بیا یه محبیتی بکن او خیلی ناراحته

- پس از حالا به بعد چه کار می خواد بکنه ....

آسمان دیگر نمی شنید تا اینکه آندو باز بطرف او آمدند و مرد مسن تر عصبانی گفت :

- ما به تو دستبند نمی زنیم ... ما توی ایستگاه بعدی پیاده می شیم و بیسم می زنیم که ماشین احتیاج داریم تا بیاد تو از اینجا تکون نمی خوری، فهمیدی ؟

آسمان تنها توانست سرش را تکان بدهد ، مهرشاد با ناراحتی گفت :

- کاش می تونستم به او کمک کنم

راه افتادند ، دیگر کسی نمی توانست به آسمان کمک کند ، آنها پیش از اینکه از جلوی چشم او ناپدید شوند ، آسمان دید با مامور مترو صحبت کردند و مترو در ایستگاه ایستاد ، هنوز راه نیفتاده بود ، که مامور مترو بالای سر آسمان ایستاد ، به او لبخند زد ، آسمان هنوز گیج و ترسیده بود او با مهربانی رو به آسمان کرد و پرسید :

romangram.com | @romangram_com