#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_138


- صندوق دار کشتی.

آناند کمی فکر کرد

- من قبول میکنم، مسابقه کی هست؟؟

- چهارشنبه ساعت 9 شب

آناند موزیانه خندید

- من اونجا خواهم بود

بهرام خوشحال از جلو رفتن نقشه اش آن هم آنطور که میل خود او بود ، بطرف سوییت آسمان راه افتاد که روی عرشه صدای ظریفی او را به اسم خواند

- بهرام

بهرام برگشت و آماندا را دید که با خوشحالی بطرف او می آمد، او بلوز و شلوار آبی رنگ و زیبای به تن داشت و موهای بلندش را دورش ریخته بود، بهرام لبخند بر لب آورد و پیش خودش فکر کرد، آسمان میتواند منتظر بماند ، فعلا این پروژه جذابتر بود ، آماندروبروی او ایستاد

- سلام

- سلام

- از صبح دنبالت میگردم، کجا بودی؟

- پیش دو تا از دوستانم...


romangram.com | @romangram_com