#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_109
شاید بخاطر بابا نتونم ، فقط ایمیل باشه
بهرام نگاهی به چشمان او کرد از روی صندلی پائین آمد و روبروی او ایستاد ، دستان شادی را گرفت ، شادی با چشمانی آرزومند به او نگاه کرد ، بهرام با صدای که سعی در دلداری داشت به او گفت :
بخاطر خودت سعی کن با این موضوع کنار بیای
نمیشه
صدای او پر از غم بود ، بهرام به او نزدیک شد ، شانه های کوچکش را گرفت ، سرش را جلو برد ، بوسه ای آرام بر روی پیشانیش زد ، با صدای آرام گفت :
منو ببخش
با سرعت و بدون اینکه نگاهی دیگر به او بکند سوار ماشین شد و گاز داد ، ماشین با سرعت کنده شد و از پارکینگ بیرون رفت .
لبخند از روی لبهای بهرام نمی رفت ، در خیابانهای خلوت بامداد زیر چراغهای روشن به جلو می راند ، ترانه ای پراز انرژی تمام فضای ماشین را گرفته بوده ، ناگهان در گوشه ای از خیابان چند زن و مرد بی خانمان را دید ، کنار آنها روی ترمز زد ، با بوق کش داری آنها را متوجه خود کرد ، آنها بالباسهای چرک و بهم ریخته به او نزدیک شدند ، بهرام لبخند مهربانی به آنها زد ، آنها متعجب به او نگاه می کردند ، شیشه ماشین را پائین کشید به جز کادوی سفید رنگ شادی ، کادوهای زیبا و رنگارنگ را بین آنها تقسیم کرد
بفرماین این مال تو کوچولو بیا نزدیک آهان این مال تو
آنها با خوشحالی جعبه ها را از او می گرفتند و از جلوی ماشین کنارمی رفتند خنده از صورتشان نمی رفت ، بهرام با خوشحالی به آنها گفت :
- امیدوارم از اینا خوشتون بیاد
دستی برایشان تکان داد و با بوق کش داری از کنار آنها رفت ، در پارکینگ ، برج از ماشین پیاده شد ، جعبه سفید رنگ را در دست گرفته و سوت زنان بطرف آسانسور راه افتاد ، درون آسانسور دکمه آخرین طبقه را زد ، در آینه آسانسور با ذوق به خودش نگاه می کرد و سرش را با زمزمه های زیر لب تکان می داد آسانسور ایستاد ، از آسانسور بیرون رفت ، روبرویی پنت هوس بود ، درب را باز کرد ، چراغها را روشن کرد ، پنت هوس بزرگ و زیبای بود که بصورت مدرن چیده شده بود ، مبلهای چرم سیاه رنگ زیبا ، تلویویزن ledنصب به دیوار ، رسیور ، دی وی دی پلیر و در اطرافش هم دی وی دی فیلمهای روز دنیا ، روبروی تلویویزن یک کاناپه بزرگ چرم سیاه بود ، خانه پر از آباژورهای سفید بود ، بهرام بطرف اتاق خواب در گوشه سمت راست رفت ، درب را باز کرد و داخل شد ، چراغ را روشن کرد ، تخت چوبی دونفره سیاه رنگی با رو تختی سرخرنگ و پا تختی سیاه رنگ چوبی ، بطرف میز کنسول سیاه رفت ، کادوی شادی را روی آن گذاشت ، لباسهایش را از تن بیرون آورد ، بطرف حمام کوچک سمت چپ اتاق رفت ، بعد از چند دقیقه با حوله سیاه کوتاه که تا روی زانویش بود بیرون آمد در آینه به خودش نگاه کرد ، کمی اسپری زد ، بطرف سالن رفت از آنجا به آشپزخانه بزرگ رفت ، از یکی از کابینتها چیپس سیب زمینی بزرگی و از یخچال دلستر لیموی برداشت ، روبروی تلویویزن روی کاناپه نشست و مشغول شد ، بعد از دیدن فیلمی نگاهی به ساعت انداخت ، 4 بامداد بود ، با خمیازه و خستگی از جا بلند و بطرف اتاق خواب راه افتاد .
صدای آهنگین موبایل قطع نمی شد ، بهرام هر چقدر تلاش می کرد که توجه نکند ولی موبایل دست بردار نبود ، آخر سر از روی پا تختی سمت چپ موبایل را با بی حالی برداشت ، با چشمانی بسته بر روی گوش گذاشت ، با بی رمقی در حالی که روی شکم خوابیده بود ، جواب داد
الو
romangram.com | @romangram_com