#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_1
ابرهای خاکستری هوا را دلگیر کرده بودند بادهای نه چندان قدرتمند از سمت غرب می وزید ولی همان سرمای هوا را بیشتر کرده بود ، در خیابان اطراف زندان هیچ رفت و آمدی وجود نداشت تنها یک یا دو ماشین در اطراف پارک شده بودند ، درب بزرگ و خاکستری رنگ زندان با صدای خشن باز شد و بعد از گذشت چند دقیقه مرد جوانی از درب پا به بیرون گذشت ، او شلوارجینی به رنگ آبی به پا و تی شرتی چسبان و سفید رنگ به تن داشت و ساکی سیاه رنگ را با دست چپ گرفته بود ، ساک را بر روی زمین انداخت به اطراف نظری انداخت بنظر منتظر بود ، بعد از نا امید شدن از استقبال کسی ، خم شد و از داخل ساک کت جین تیره اش را بیرون آورد ، دو دستش را از پشت داخل آستینهای کت برد و با یک حرکت سریع به تن کرد ، باز نگاهی به اطراف کرد ولی دوباره ناامید ساکش را برداشت ، به شانه چپ انداخت ، به سمت شرق راه افتاد ، هر چقدر نزدیکتر می شد ، موها و چشمان سیاهش بیشتر به چشم می امد ، بر روی پوست سفیدش ته ریشی سیاه نشسته بود ، به خیابان اصلی رسید ، غم عجیبی در چشمانش بود ، از دور چشمانش به ایستگاه اتوبوس آبی رنگ افتاد ، کنار ایستگاه ایستاد ، دو دختر جوان آنجا نشسته بودند ، که با دیدن او ، نگاهی شیفته به او انداختند و با خنده با هم پچ پچ کردند ، ولی مرد جوان متوجه آنها نشد ، او در عالم خودش غرق بود ، به اطراف توجهی نداشت ، خیابان شلوغ بود و رفت و آمد زیاد ، اتوبوس از دور دیده شد تا اینکه رسید ، از درب دومی داخل شد ، روی اولین صندلی کنار پنجره نشست و به تکیه گاه ، تکیه داد به بیرون چشم دوخت ، ماشینها ، مغازه ها و مردمی که توی پیاده رو بودند ،همه با سرعت از جلوی چشمانش عبور می کردند ، کم کم باران شروع به بارش کرد صدای قطرات باران که به شیشه کنارش می خورد توجهش را جلب کرد به قطرات باران چسبیده به شیشه پنجره چشم دوخت و تصاویر 5 سال پیش جلوی چشمش شروع به حرکت کرد .
بهار 83
فضای آشپزخانه پر از سر و صدا بود پسر جوان روی صندلی روبروی میز 6نفره نشسته بود او موهایش را مد روز رو به بالا داده و تی شرتی سفید و شلوار جین آبی به پا داشت و با اشتها ظرفهای غذا را خالی می کرد م و تند تند بلند می گفت :
مامان من بازم می خوام
آشپزخانه کوچک بود و مادرش با او فاصله ای نداشت از کنار فرگاز چرخید به او چشم دوخت ، مادرش موهای بلند داشت که با گل سر بالای سر جمع کرده بود ، چهل ساله بنظر می اومد با چشمان و موهای سیاه ، شادابی صورتش او را جذاب کرده بود ، مادر ظرف غذا را از او گرفت و در حینی که می خواست غذا بکشد ، صدای پسرک کم سنی را شنید با دهان پر حرف می زد
مامان منم می خوام
پیش از اینکه مادر حرفی بزند پسر نوجوان با چشمانی شرربار به پسر روبرویش چشم دوخت و قاشقش را بالا برد و گفت :
تو چرا اینقدر می خوری؟!
پسرک 12ساله بنظر می آمد بطور بی نظیری شبیه به برادرش بود ، موهایش را مانند او درست کرده بود با حالتی دفاعی دستش را جلوی صورت گرفت و گفت :
تو هم زیاد می خوری
آخه منو تو هم سنیم ؟ خجالت نمی کشی
چرا ؟ داداش منم می خوام به اندازه تو بخورم
مادر برگشت ، ظرف پسر نوجوان را جلویش گذاشت با نگاهی سرشار از محبت گفت
عزیزم بخور اینقدر این بچه ام رو اذیت نکن
romangram.com | @romangram_com