#بناز_پارت_78

خانم کریمی سرش تکون داد و رفت .

ساعت 5 صبح بود که بالاخره رفتیم بخوابیم . من و فریبا ، شیرین و کبری هم اتاقی بودیم وارد اتاق شدیم و همه شیشه ها رو جمع کردیم من سنگی که آرش باهاش شیشه رو شکسته بود از پنجره آروم طوری که بچه نبینند انداختم بیرون . نمیدونم اینا با خودشون فکر نکردن اون روح تو بود چطور شیشه شکسته ریخت توی اتاق .

ساعت 2 امتحان داشتیم . با فریبا رفتیم دانشگاه آرش باچند تا از دوستاش روی نیمکتی نشسته بود به طرفش رفتم

: ببخشید آقای یوسفی

آرش از جاش بلند شد همه پسرها با یک حالتی به آرش نگاه کردند .

فریبا : آقا آرش دستون درد نکنه خیلی لطف کردید

آرش سرش و تکون داد : کاش این لطف نمی کردم

: چرا ؟

آرش توی چشم هام نگاه کرد : حداقل فکر می کردم دوستم داری





آرش سرش و تکون داد : کاش این لطف نمی کردم

: چرا ؟

آرش توی چشم هام نگاه کرد : حداقل فکر می کردم دوستم داری

: ببین آرش خان خودت از روز اولم می دونستی برام فقط یک همکلاسی و چون خیلی آقا بودی باهات حرف میزنم و گرنه محل ت نمی گذاشتم .

آرش : پس جای شکرش باقی

گوشی فریبا زنگ زد ، فریبا با تعجب به اون نگاه کرد : بناز آرین


romangram.com | @romangram_com