#بناز_پارت_67
آرین : جانم
: باهاش دعوا که نمی کنی
آرین خندید : تو داری از اون طرف داری می کنی
دوباره لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین : نباید فعلاً کسی از موضوع با خبر بشه میگه می خواهم خانواده عموم برن بعد
آرین از جاش بلند شد : عاشق شدنت هم مثل آدم نیست .
: آرین
آرین از اتاق خارج شد نفس راحتی کشیدم . فردا صبح مثل همیشه به غار رفتم و زانیار منتظرم بود
: سلام
زانیار : سلام خانمی من دیر کردی
: دیشب آرین بهت چی گفت
زانیار دستم و گرفت و کنارش نشوند : هیچی فقط گفت تو دختر حساسی هستی وای بروزم اگه ناراحتت کنم ، یکی که نگران من نیست همه نگران تو هستند .
: حسود یک دختر خاله و یک دختر عمو که بیشتر ندارند باید هوام و داشته باشند .
هر روز بیشتر و بیشتر عاشق زانیار می شدم . اونقدر هر دو به هم علاقه پیدا کرده بودیم که اگه یک روز هم دیگر رو نمی دیدیم دق می کردیم . جواب دانشگاه اومد و رشته معماری قبول شده بودم اونم کجا مشهد . یعنی باید دوباره بر می گشتم ؟ وقتی زانیار فهمید خیلی ناراحت شد ، نمی خواستم برم ولی مجبورم کرد که باید برم و ثبت نام کنم ، با آرین می خواستیم بریم اونم باهامون اومد البته یواشکی گفته بود باید بره شهر کار داره و یک چند روزی طول می کشه و با ما اومد مشهد ، خیلی خوش گذشت واقعاً خوب بود زانیار و آرین خیلی با هم صمیمی شده بودند . توی خوابگاه تونستم ثبت نام کنم . روزی که اونها می خواستند بر گردند من گریه کردم زانیار هر کاری می کرد آروم نمی شدم . اونقدر نازم و کشید و گفت میاد بهم سر میزنه قبول کردم که بره آرینم خیلی ناراحت بود چون واقعاً توی این مدت خیلی به هم عادت کرده بودیم .
زانیار برام یک گوشی هدیه خریده بود که هر وقت خواست بتونه باهام تماس بگیره . آرین برام یک لب تاب خرید تا هر وقت دلم خیلی تنگ شد بتونم باهاشون چت کنم . یا اینکه ببینمشون .
یک ماه از اومدن من به مشهد گذشت ، هر روز با زانیار و آرین صحبت می کردم . بعضی اوقات می شد که با زانیار در روز دو یا سه بار صحبت می کردم دلم براش خیلی تنگ شده بود . واقعاً زانیار همه چیز من بود. با دختری به نام فریبا آشنا شدم اونقدر شیطون بود که خدا می دونه هم اتاقیم بودیم اهل تهران بود . وقتی من و اون وارد خوابگاه می شدیم خوابگاه روی سرمون می گذاشتیم مخصوصاً شبها تصمیم می گرفتیم قائم موشک بازی کنیم و خوشبختانه بیشتر بچه های خوابگاه پایه بودند . ولی خوب بعضی شب هام تا صبح باید درس می خوندیم و یا نقشه می کشیدیم . من و فریبا همیشه با هم بودیم . توی دانشگاه همه به بودن من و اون با هم عادت کرده بودند . حتی اگه برای چند لحظه از هم دور می شدیم . همه سوال می کردند که اون یکی کجاست . حتی استادها هم به دیدن من و فریبا با هم عادت کرده بودند . فریبا رابطه منو زانیار رو می دونست و هر وقت زانیار زنگ می زد فریبا کلی اذیتش می کرد .
romangram.com | @romangram_com