#بناز_پارت_2

بخاطر زن عمو دیگه حرفی نزدم چون می دونستم منو خیلی دوست داره اون و مادرم خیلی با هم صمیمی بودند و هر دو از کردهای بختیاری بودند و پدر بزرگم یا باپیر از آدم های خیلی مهم اونجا بود و وقتی عمو با زن عمو ازدواج کرد پدرم عاشق مادرم شد و اونقدر رفت و اومد تا باپیر راضی شد دخترش و بهش بده ولی ای کاش نمی داد چون این عاشقی زیاد دوام نیاورد . مادرم زن زیبایی بود ولی اونقدر پدرم زد و کشیدش که دیگه از خوشگلیش چیزی نموند . من شبیه مادرم بودم و اصلاً به پدرم شباهتی نداشتم قد بلند و ظریف ، چشم و ابروی مشکی و ابروهای کشیده و پوستی سفید چشمانی کشیده و بینی قلمی با لب های برجسته از بچگی هر کی من و میدید از خوشگلیم حرف میزد. ولی چه فایده کاش به جای خوشگلی بخت خوبی داشتم از بسام بدم می اومد هیچوقت نشده بود بتونیم مثل دو تا آدم با هم حرف بزنیم و حالا باید با اون ازدواج می کردم .





زن عمو : بناز پیاده شو دیگه.

از ماشین پیاده شدم و به ساعتم نگاه کردم ساعت 10 صبح بود وارد آرایشگاه شدم . آرایشگر به صورتم نگاهی کرد : بیا بشین باید ابروها تو درست کنم

: دست به ابروهام نمی زنید می خواهی درست کنی, همین طوری درست کن ,نمی تونی, بگو نمی تونم,

آرایشگر : چه عروس عصبی!

: شنیدی چی گفتم می تونی درست کن, نمی تونی برم.

آرایشگر بهش برخورد : نه نمی تونم

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.

زن عمو : بناز جان می دونی که بسام باهات چیکار می کنه!

: هر غلطی می خواهد بکنه, بکنه من اجازه نمیدم کسی دست به ابروهام بزنه!

از آرایشگاه زدم بیرون, بسام توی ماشین بود سریع از ماشین پیاده شد : چی شد چرا اومدی بیرون!!

: نمی تونست اون چیزی که من می خواهم و انجام بده برای همین اومدم بیرون.

بسام اخم هاش و کرد توی هم : تو چی خواستی که اون نتونسته!

: گفتم حق نداره به ابروهام دست بزنه

بسام : تو غلط کردی


romangram.com | @romangram_com