#بناز_پارت_111

با عصبانیت : من دختر اون نیستم

آیلین : حالا مگه چیه پدرت بعد از فوت مادرت رفته ازدواج کرده گناه که نکرده

برگشتم با اخم به بسام نگاه کردم : آیلین جان خواهش می کنم

آرش : آره بابا مثلاً تولد منه ها اومدیم تولد .

آیلین : بسام بیا پیش من

بسام از کنار من بلند شد و آروم : ناراحت نشو

سرم و تکون دادم . خیلی عصبی بودم ولی سعی کردم خودم و کنترل کردم با خودم گفتم ای کاش نمی اومدم .

آرش اومد کنار من نشست . بسام به آرش و بعد به من نگاهی کرد می دونستم به چی داره فکر می کنه .

کیومرث و بهرام شروع کردن به شوخی کردن و سر به سر آرش گذاشتن منم گاهی سر به سر می گذاشتم .

فریبا متوجه شده بود حالم زیاد خوب نیست گاهی دستم و می گرفت و فشار می داد تا من روحیه بگیرم و هر بار که این کار و می کرد بهش لبخندی می زدم .

آیلین همچین به بسام چسبیده بود و هر بار با اخم به من نگاه می کرد که انگار من می خواستم بسام و بخورم . دختر احمق! اگه من بسام و می خواستم الآن اون اصلاً حضور نداشت . !!





آرش منو غذا رو به آورد : خوب سفارش بدین

کیومرث : هر کسی تا چه اندازه می تونه سفارش بده !

آرش : مسخره بازی در نیار

کیومرث : من ششیلیک


romangram.com | @romangram_com