#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_70
خردم ميكنه و از هيچ فرصتي نميگذره.
حضور يكيو كنارم حس كرده به اون پسر بچه كنارم وايساده و به اون جماعت وسط سالن سر من با هم درگير نگاه انداخته لبه پله نشستم و گفتم : تو هم مثه من بيدار شدي؟
نگام ميكنه و عقب ميكشه و حق داره عقب بكشه .
لبخند تلخمو كه ميبينه اونم روي پله نشسته با اون لحن از سنش بعيد ميگه...
- تو كي هستي ؟ اونا كين؟
هيچي نميگم وفقط سرمو به نرده ها تكيه ميدم و سارا پس كشيده ته دعوا ميگه...
سارا – باشه ، تيام خان من ميرم ولي بدون دست از سرت بر نميدارم .
آهو طرفم مياد و نرم بغلم ميكنه و نگاشو ميدوزه به اون پسر بچه و كنار گوشم ميگه...
آهو – مطمئن باش همه چي اينجوري نميمونه.
لبخند ميزنم و تهش بغض ميكنم و باز لبخند ميزنم و يهو صداي سارا همه رو شوكه ميكنه.
سارا – تيام خان ، نظرت در مورد اينكه خاله فرشتم بدونه سر عزيزكردش چي اومده چيه ؟ به نظرت فرشته ملكان ميتونه تيام ملكانو ببخشه ؟ عمه جونت ميتونه كسي رو كه اين بلا رو سر دخترش آورده ببخشه؟
سالن تو سكوت فرو ميره و سنگين ميشه نگاه چندنفر روي من و سارا پوزخند زن واسه من دست تكون داده ميگه...
سارا – آمين مامانت خيلي زود مياد دنبالت.
من نگام به تيام چند روزه صيغش شدمه و نگاه تيام به من .
از روي اون پله بلند شده به سختي از پله ها پايين رفته توي اون طبقه بلا استفاده طرف اتاق هيچي جز يه تشك نداشته رفته مي مونم تو حل معماي تنها وارث نام خاندان ملكان و برادرزاده همه چي تموم مامان فرشتم.
*******
romangram.com | @romangram_com