#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_5
- بوس بوس بای.
نگام به گوشی و فکرم درگیر معدود آدمای هنوز به یادم.
لباس خانوم حشمت یا همون زنیکه تازه به دوران رسیده رو تو کیفم جا دادم و اون مانتوی بلند کار آهوی پنجه طلا رو به تن کردم و با یه شال ساده مشکی تیپم رو تکمیل کردم و کیف محتوی اون لباس قروغمزه السلطنه رو دست گرفتم و لحظه آخر اون سویی شرت باز هم هنر دست آهو رو از یاد نبردم و از خونه بیرون زدم و دلم خوش این شد که حداقل یه دلخوشی دارم.
از در که بیرون زدم دقیق توی یه کوچه بلند حاوی تنها دو سه تا باغ قرار داشتم و توقف یه شاسی بلند مشکی رو کنار پام حس کردم و نگام به شیشه های دودیش افتاد و قدمام سرعت بخشیده شد و صدایی منو از راه رفتن باز داشت.
- خانوم میدونین این آدرس کجاست ؟
به موهای از ته تراشیده مرد و اون کاپشن مشکی تو تنش و جای بخيه کنار ابروش یه نگاه انداختم و یه حس ناخوشایند تو وجودم پیچید و ترسو کنار زده یه قدم به اون آدم منبع وحشت چندلحظه ایم نزدیک شدم و یه صلواتی مرحمت روح پرفتوت خانوم گلی که از همون بچگی منو از غریبه جماعت ترسونده کردم.
نگام به کاغذ خالی افتاد و تغییر جهت نگام به اون لبخند زشت حک شده رو اون صورت رسید و دلم مشت شد و نفسم با برخورد یه چی به دهنم گرفت و جیغی که خواست به عکس العمل تبدیل بشه خفه شد تو گلوم و تو لحظه آخر نگام گیر کرد به اون سویی شرت هنر دست آهو که افتاده بود رو زمین و پرت شدم تو ماشین و یه دستمال و بوی غلیظ تنفس شده توسط من و کم کم از هوش رفتنم.
*******
هنوز مغزم هنگ اين همه ناآشنايي و دكور شيك اتاق بود و از تخت پايين اومدم و سرم که به دوران افتاد به اجبار لبه تخت نشستم.
لرزش وجودم رو اعصابم پاتيناژ راه انداخته بود و تمركزمو به صفر میرسوند و مغزم بيشتر از اين گنجايش اين تعجبو نداشت و باز روي تخت دراز كشيدم.
من اينجا...آخه...
شايد خوابه...
شايد...
شايد چي؟...
چرا همه چي برام گنگه؟...
مرورگر ذهنمو با آخرين توان ممكن به كار انداختم و مشغول بازيابي اطلاعات اخير شدم.
اون...كراواتش...قرار ناهارش با مهندس شمس...خانوم گل و غرغرش طبق معمول...لباس اون زنيكه تازه به دوران رسيده...سويي شرت هنر دست آهو...
romangram.com | @romangram_com