#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_41
- لباساي خودتو الان برات ميارم.
در حال خروج از در يهويي گفتم : وثوق؟
با اشاره سر بقيه حرف خواست و من گفتم : آقا از جمشيدخان چي ميخواد؟
- آيلينو.
- اون وقت جمشيدخان از آقا چي ميخواد؟
- اون چي نميخواد ، همينكه بتونه اسم و رسم آقا رو به اسم و رسم خونوادش اضافه كنه بسه براش.
- اون وقت من اينجا چي كاره ام؟
- شايد آخرين اميد آقا واسه آيلين.
- آيلين هم اومده؟
- طبق آخرين اخبار آيلين يك هفته پيش از ايران خارج شده.
يه چي تو تنم تكون خورد و در پشت سرش بسته شد.
*******
لباساي پاره شده ولي حداقل تميزو به تن كرده از در اتاق زدم بيرون و به وثوق منتظرم يه لبخند پر استرس زدم و موهاي از عمد رو صورتم ريخته رو تو صورتم پخش تر كردم و همراش از پله هاي چند بازوي اون ويلاي زيادي اشرافي پايين اومدم.
بازومو كشيده نگهم داشته گفت : شايد بري پايين و ديگه فرصت نشه حرفي بزنيم ميخوام بگم شمارم تو گوشيت سيوه ، اگه يه روز خواستي پيشت باشم هستم اينو مطمئن باش.
يه لبخند هنوز داراي رد و پاي استرس به روش پاشيده گفتم : ممنون.
چشماش رو محكم و پر اطمينان بسته راه افتاد و منم دنبالش و رسيدم به اون مرد فقط يه نگاه خيره چند لحظه اي به سرتاپام انداخته.
روي اولين مبل بوده تو مسير نشسته به اون دوتا آدم با اخم به هم خيره نگاه انداختم.
romangram.com | @romangram_com