#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_124
با لبخند ، اون مرد لبخند زن و من از حضورش لذت برده رو با نگام بدرقه كردم و اون پشت در اتاق گم شد و بعد از چند دقيقه باز در آسانسور باز شد و من شوكه از حضور اون مرد توي اين چند وقته به فراموشي سپرده شده از پشت ميزم بلند شدم و به طرفش رفتم و دستم ميون دستاي گرمش فرو رفت.
- سلام.
- سلام خانوم منشي ، وثوق گفت منشي اين لندهوري ، باورم نشد.
- حالا باورت شد؟
- هي همچين ، نگفته بودي اينقده خوش تيپي خانوم .
خنديدم و اون خيره نگام شد و همگام من طرف اتاق قدم برداشت.
- مگه نگفته بودي داري از ايران ميري؟
- يه ماه ديگه ، كارام يه كم تو هم گره خورد اينه كه يه ماهي هستم.
- اوه اميدورام زودتر حل بشه ، رئيس منتظرته.
- اذيتت كه نميكنه.
- شما بهتر مي شناسينش.
- بي خيالش باش ، اون ارزش حرص خوردن نداره.
خنديدم و اون با نگاه مهربونش باز افتاد به جونم و آخرش وارد اون اتاق با در چرمي شد.
مانتوي امروز بلند بود و خوش استيل نشونم ميداد و خودم هم از تيپم خوشم مي اومد ، خدا پدر مادر آهو رو با اين مانتوهاي فوق تصور شيكش بيامرزه.
كمي كه گذشت بالاخره اون سه مرد از اتاق بيرون اومدن و هر و كرشون سالن رو نيز مستفيض و بهره مند از حضورشون كرد و من واسه اولين بار خنده از ته دل اين رئيس جان رو مشاهده فرمودم.
شايان – پس شب خونه تو ، بگو اون وثوق هم باشه.
romangram.com | @romangram_com