#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_85
حق به جانب دستم رو به کمرم زدم.
مهبد-انقد معطل نکن اگه نمیخوای باز تبدیل بشم و مثل اون دفعه بشه سوار ماشین شو...
دستام رو به حالت تسلیم بالا آوردم و به سمت ماشین رفتم.
مهبد با لبخند پر رنگی که روی لبش بود و قدم های محکم به سمت ماشین اومد.
پشت فرمون نشست.
زیر چشمی نگاش می کردم. لبخند دوباره از روی لب هاش محو شده بود و دوباره همون قیافه ی مغرور و جدی رو به خودش گرفته بود.
یکم بینمون سکوت بود که بلاخره سکوت رو شکست.
مهبد- من با خانوادت تماس گرفتم. اونا میدونن بامنی
با چشم های گشاد شده بهش زل زدم و شُک زده گفتم:
-چی؟
مهبد- دیگه کل ایران واست خطرناکه...شاید هم کل جهان.
-چی داری میگی؟منظورت چیه؟
درحالی که پاش رو بیشتر روی پدال گاز می فشرد گفت:
-حالا که نرفتی دنبال انتقام، شایان میاد دنبالت تا مجبورت کنه که بری و به خانوادت صدمه بزنی و اگه این کار رو نکنی روحت رو به تسخیر شیطان در میاره و جسمت رو تقدیم خاک میکنه...ساده تر بگم میکشتت ولی روحت تا ابد اسیر می مونه.
بهت زده فقط بهش خیره شده بودم.
به نقطه نامعلومی زل زدم و زیر لب گفتم:
-اگه اینجوری باشه همه جا خطرناکه...هرجا برم به راحتی پیدام میکنه، فرقی هم نداره ایران باشم یا توی دور ترین نقطه ی دنیا!
مهبد- فقط یه جا میتونیم بریم.
romangram.com | @romangram_com