#به_همین_سادگی_پارت_20
روی صندلی جلو نشستم و برای داشتنش انگار من باید پررویی خرج کنم. باز هم نگاه ماتش از شیشهی جلو تکون نخورد؛ اما من تصمیمم جدی بود، محیا عزمش رو جزم کرده بود. با محبت لبریز شده از قلبم گفتم:
-سلام، خوبی؟ ببخش معطل شدی.
برای چند لحظه نگاهش که پرتعجب از این لحن جدیدم بود، چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم تا بدونه از این به بعد محیا همینه، هر چی حیا خرج کرده بودم برای شوهرم تا همینجا کافیه.
به خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته، بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلیها؛ ولی نباید کم میآوردم، نباید. به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبهروش و لحنم تراوشی از سرخوشی و سرحالی شد.
-جواب سلام واجبه ها آقا.
باز هم نگاهش به روبهرو بود، بیحوصله و آروم گفت:
-سلام.
لبهام رو مثل بچهها بیرون دادم، داشتم حرص میخوردم دیگه.
-آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی.
لحنش انگار با سرمای زمستون قرارداد بسته بود.
romangram.com | @romangram_com