#به_همین_سادگی_پارت_18
من اونشب بین گریههای نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همهی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا!
با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطرهها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد.
-چیزی شده؟
یه تای ابروش رفت بالا رفت.
-تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد.
-پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته.
قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر سالهم کنارم بود ولی باز هم انگار نبود.
باشهای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.«خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم.»
-بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟
romangram.com | @romangram_com