#به_همین_سادگی_پارت_17
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو.
-آره محیا، باورکن فقط برای خودته.
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
-نه نمیتونم.
نفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجعبه علایقمون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی.
-اما محیا...
بلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت:
-محیا!
اما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع بشم.
هفتهی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همهی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربهی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید.
romangram.com | @romangram_com