#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_24
این سکوت نشان از یه حادثه بود. مطمئنم که قراره یه اتفاقی بیفته. ولی الان نباید به این اتفاق ها فکر
میکردم.جنگل که تموم شد به مرز گیریسلند نزدیک شدیم. پر بود از سربار و همه در حال آماده باش
بودن!!!!
پوزخندی زدم و بهشون خیره شدم!!!!واقعا خیلی بده که از جنگ و مردن بترسی!!!!وقتی به مرز
رسیدیم از اسب پایین اومدم و به سر دسته ی سرباز ها نزدیک شدم:
-شما اینجا چیکار میکنید و کارتون چیه؟؟؟؟
نشان مخصوص بادافزار هارو نشون دادم و گفتم:
-مادوتا برای انجام ماموریت اومدیم.ماموریت ما محرمانس و همراهمون حالش خوب نیست و باید
اینجا اقامت داشته باشیم.
-اون همراهتون کیه؟؟؟؟
داشت به تیارانا اشاره میکرد.نگاه سردمو بهش دوختم و با همون سردی گفتم:
-نباید کسی بفهمه اون کیه!!!!گفتم ماموریت محرمانه داریم.
با اینکه هنوز قانع نشده بود مارو به قصر هدایت کرد.
*************
الکس تیارانا رو به من سپرد تا به اتاقی که شاهزاده سیدنیا میگفت ببرم و اون خودش موند تا به
پادشاه توضیح بده که چه اتفاقی افتاده. شاهزاده سیدنیا که دختر جوان ۱۹ ساله ی سبز پوشی بود.
romangram.com | @romangram_com