#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_43
ــ می شه بگی چرا اون کار احمقانه رو انجام دادی ؟
لحنت نا مهربان بود .
با خونسردی گفتم : کدوم کار ؟ من کار بدی نکردم .
بازوهایم را در دست گرفتی … فشردی : چرا با اعصاب من بازی می کنی ؟
سعی کردم دستت را بیندازم : معلوم هست چته ؟ دستمو شکستی ….
ــ شهرزاد .. داری با این کارات دیوونم می کنی …
ــ کدوم کار ؟
ــ خوب می دونی و خودتو به نفهمی زدی … کاری نکن که پشیمون بشثی …
لحنش خیلی تند بود … دلم گرفت … بغض کردم ….
ــ چرا اینقدر خود خواهی ؟ مگه من دل ندارم ؟ چرا فکر می کنی من باید به تو بی احساس باشم در حالی که همیشه در مقابلم سراپا احساس بودی ؟ من می فهممم صفا … می دونم معنی نگاهاتو … معنی حرفاتو … صفا چرا نمی گی دوستم داری ؟
فشار دستانت کم شد : چی داری می گی ؟
اشکهایم روان شد .. من نمی خواستم به مهلا ببازم …
ــ خب .. منم … من…
نگاهت دقیقا به اعماق چشمانم بود … به آنجا که راحت می توانستی راز دل و نگاهم را بخوانی …
ــ تو … تو به من علاقه داری شهرزاد ؟
چانه ام از بغض لرزید …
ــ خیلی …
در میان بهت و ناباوری لبهایت به خنده گشوده شد : یه بار دیگه بگو …
صدایم می لرزید : من دوست دارم صفا … چرا فکر می کنی بچم ؟
حالتت خیلی قشنگ بود .. لبخندت خیلی زیبا بود … احساست خیلی زیاد بود … آنقدر که مرا به ناگه در آغوش کشیدی … محکم به سینه ات فشردیم : فدای تو بشم … پس بالاخره بزرگ شدی ؟ معنی دوست داشتنو فهمیدی ؟
با این کار غرق خجالتم کردی .. به سختی خودم را از تو جدا کردم …
romangram.com | @romangram_com