#باورم_شکست_پارت_33
انگشتش را روی میز چوبی کافی شاپ کشید و سرش را تا نگاه آرزو بالا آورد.
- فکر؟ نمیدونم آرزو. دیشب خان جون چیزای تازه ای میگفت.
- چیز تازه چیه؟
- مسئله همینه، نمیدونم . فقط گفت یه سری حرفهاست که باید بهم بگه.
- خب تو چرا از الان تو فکری؟ میگه بهت دیگه.
دستی پیش برد و فنجان نسکافه را برداشت و به آرزو خیره شد، اما ذهنش همچنان قفل حرفهای خان جون بود.
- امروز جلسه ی اول سازه های بتونی.
با گیجی سری به علامت تأیید تکان داد واز پشت میز بلند شد.
- میگن سوغات فرنگ هستن و به شدت با پرستیژ.
- لابد عطرش هم تلخ؟
- به به ، می بینم خبرا به شما هم رسیده؟
شانه ای بالا انداخت و از در کافی شاپ بیرون زد.
romangram.com | @romangram_com