#باورم_شکست_پارت_21

از جایش بلند شد و پتو را روی خان جون پهن کرد. خم شد و بوسه ای ای به پیشانی خان جون زد و از اتاق خارج شد.

سد افکارش شکست و اتفاقات ریز و درشت زندگی اش که انگار معطل بودند تا او سرش را روی بالش بگذارد با سرعت نور ذهنش را درگیر کنند، به ذهنش هجوم آوردند.
مدتها بود ذهنش درگیر اتفاقاتی شده بود که پررنگ ترینش خان جون بود. سن و سالی از او میگذشت و مراقب بیشتری را طلب میکرد. هرچند دلگرم بود به بودنهای بی دریغ مونس اما خب ، کار از محکم کاری عیب نمی کرد.
امروز حتی فرصت نکرده بود گوشی اش را چک کند تا حدقل بفهمد کدام بخت برگشته ای ممکن است با او تماس گرفته باشد و یا احیاناً پیامی گذاشته باشد.
انگار صاعقه زده شد و دخترک را از جا کند. با سرعت خود را به گوشی اهدایی دایی فهیم رساند و انگشتش را روی قفل صفحه کشید .
آهی از نهادش بلند شد و سری از روی تأسف تکان داد و خیره عدد 7 بر روی گوشی اش ماند.
قطعاً فردا آرزو او را می کشت و با نهایت سخاوتمندی حق انتخاب را به او میداد که چگونه راحتش کند. از فکری که به ذهنش رسید ، خبیثی نثار خود کرد و با نگاهی به ساعت گوشی بسم اللهی گفت و تماس را برقرار کرد.
- اللهم صلی علی محمد و آل محمد
و این صلوات اصلاً نشانه ی خوبی نبود. این صلوات مختص اوج عصبانیت آرزو بود.

- سلام به آرزو خانم گل.
- یلدا ، شیرین زبونی تعطیل.
- چشم.

romangram.com | @romangram_com