#باورم_شکست_پارت_182
گوشش به حرف بود و دستش به نوشتن. آرزو جان هم وقت پیدا کرده بود و داشت از خواستگاری قریب الوقوع حرف میزد. این پروژه ی خواستگاری رفتن امین خان از لیلی اش دیگر داشت بغرنج می شد.
حساسیت آرزو هم که ثانیه ای عود می کرد و هر دقیقه حرف و ایده ای برای به اصلاح خودش گربه را دم...
الله اکبر از این ریز و درشت گویی های آرزو. می نوشت و شکلک خنده می گذاشت. نوشت و نوشت و نوشت و در آخر نفهمید ناراحت است و حرص می خورد یا رسماً او را دست انداخته و می خندد.
خداحافظی کرد و گوشی را زمین گذاشت. بهتر بود از دسترس خارج شود وگرنه تا خود صبح باید به امر خطیر تایپ کردن می پرداخت که در این صورت باید قید انگشتش را می زد.
- تمام؟
- آرزو و قصه ی هزار و یک شب ازدواج امین.
- این آرزو خانم نوبت خودش برسه چه خبر میشه.
خنده ای کرد و سری تکان داد .
- فردا شب دایی فهیم میاد دیگه؟
- بله. ولی بازم فردا باهاشون هماهنگ می کنم.
- خوبه
romangram.com | @romangram_com